دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : roya
آن چنان صبورانه عاشقت شدم و زیر درگاه خانهات، به انتظار گردش چشمانت نشستهام که نسیم هم حسودی میکند! پیدا که میشوی سرانگشتانم مست میشوند سبز میشوند من امشب پروانههایی را که از دریچههای بارانی چشمانت پرواز کردند، گردهم آوردم تا ببینند که من دیوانه تو هستم و چشم بسته کنار خیالت زندگی میکنم تو در وجودم میرویی آن چنانکه علفهای تازه در لابهلای سنگفرشهای مخروبهای میروید من میآیم تا تو را بر شانهام بگذارم و از میان سایههای غلیظ تنهایی و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق و سراب خاطرهها و روزمرگی لرزان بیرون ببرم آخر میدانی جویباریست که به ابدیت میریزد همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت چیزی توان توقف آن را ندارد عشق را میگویم عشق...
نظرات شما عزیزان:
سلاممممممممممم بدو بيا آپم
پاسخ:سلام اومدم nima tanha
![]() ساعت12:18---3 اسفند 1391
مهم نیست اینجا کجاست؟؟؟؟؟
بی تو همه جا دور است ...!
شاد باش نه یکروز بلکه همیشه ...
بگذار اواز شاد بودنت چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند انان که بر سر غمگین کردنت شرط بسته اند..
کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند … از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟! وقتی کســی جایت آمد … دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟ تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند …. میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه …… فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود ! و این است بازی باهــم بودن … !!! پاسخ:واقعا:(
راس میگی....
![]()
![]() |